یک.
راست میگفتند، اثر داشت، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم اثر داشت؛
هنوز یادم نمیرود که روز اول مهر که رفته بودیم کوه، کنار مقبره شهدا کفش هایم را در آورده بودم و حالا که میخواستم بپوشم پیدایشان نمیکردم، بدون کفش دور مقبره راه افتاده بودم، اکیپ نهمی ها یک گوشه نشسته بودند، رو به رویشان کلی آب ریخته بود روی زمین ، که من ندیدم و صاف پایم را گذاشتم وسط آبهای نیلگون دریاچه ی دامنه کوه!
یکی شان خندید، خیلی بدجنسانه خندید، لبخند زدم و گذشتم و کفش هایم را که ده قدم آنطرف تر بود پیدا کردم، خنده هایش مانده بود رویِ دلم، احساس میکردم این آدم قرار است تا آخر سال مرا اذیت کند و به من بخندد، به هر اتفاقی، به هر حرفی، به هر رفتاری
توی کلاس توجهش کم بود، دائم در حال حرف زدن با بغل دستی؛
برایم شده بود معضل، یک معضلِ روی اعصاب دیدم نمیتوانم درست، مثل بقیه دوستش بدارم، دیدم اینطور نمیشود
چشم هایم را بستم و سعی کردم خوبی هایش را بیاورم جلوی چشمم، مثلا انشای خلاقانه جلسه دومش، یا حرفی که زنگ کافه و فیلم و کتاب زد، یا ویژگی های منحصر به فرد شخصیتی اش
تصمیم گرفتم بپذیرمش، همانطوری که هست بپذیرمش و سعی کردم دوستش داشته باشم
چند روزی گذاشتمش روی تاقچه ذهنم، هی از مقابلش رد میشدم و یادش می افتادم و مدام به شخصیت و رفتار هایش فکر میکردم تا جلسه بعد که وارد کلاس شدم دیدم دوستش دارم، دیگر روی اعصابم نیست، دیدم دارم با وجودش کنار می آیم و جالب این بود که او هم داشت با من بیشتر راه می آمد.
یکشنبه این هفته سر کلاسشان سرفه ام گرفته بود، گلویم درد میکرد، دو نفر از بچه ها زیاد پچ پچ میکردند، تذکرهایم با نگاه آرامشان نمیکرد، یک دفعه شنیدم که بلند گفت: بچه ها ! خانوم گلوش درد میکنه! چرا نمیفهمید؟
باورم نمیشد دارم از زبان او چنین چیزی میشنوم، بعد هم گفت خانوم! سرمون داد بزنید دیگه!
حتی یک جایی که داشتیم متن درس را میخواندیم با چشم و ابرو اشاره کرد که به آنهایی که حرف میزنند بگویم بخوانند
او شده بود همیارِ من به همین سادگی! :)
دو.
اولین جلسه ادبیات هشتم بود، داشتیم شعر را میخواندیم، گوش نمیداد، کاغذ دستش گرفته بود نقاشی میکشید، هر کدام از بچه ها هم درباره شعر چیزی میگفتند و نظر میدادند یک طوری مسخره شان میکرد، رفتم کنارش و با مهربانی گفتم: "میشود ببینم اثر هنری ات را؟" ، پیچاند، گفت چیز خاصی نکشیدم، یک جمله ای گفتم که اصلا یادم نیست چه بود، درباره نقاشی و طراحی و اینها، یکدفعه دهانش را کج کرد و با حالت تمسخر آمیز و البته گفت: جذااااب!
خودم را زدم به نشنیدن، اما دوستش که شنیده بود برگشت و دعوایش کرد، من هم که مثلا نشنیده بودم پرسیدم: بچه ها چی شده؟ ، گفتند هیچ! و ادامه درس را خواندیم.
زنگ تفریح صدایش کردم، گفتم : حالت خوب است؟ امروز توی کلاس نبودی انگار! اگر مشکلی هست بگو!
گفت: نه بابا! و رفت بدون خداحافظی و ذره ای اهمیت و احترام رفت
از دستش پریشان بودم، توی دانشگاه و خانه فکر میکردم اگر بعدها بدتر و بلند تر بخواهد ناسازگاری و بی احترامی کند باید چه کار کنم؟
دوستم نداشت و معلوم بود که دوستم ندارد، سعی کردم دوستش داشته باشم، دوباره همان روال قبلی را رفتم، ویژگی ها و رفتارهای خوبش را با خودم مرور کردم، فرق هایش با بقیه را نزدیک یک هفته دوست داشتنش را با خودم مرور کردم، نه برای اینکه سر کلاس ساکت و حرف گوش کن بشود، برای اینکه دیدم وجودش دوست داشتنی است و این رفتارها نباید مانع من در دیدن خوبی هایش باشد، کم کم من دوستش داشتم و دیگر ندیدم سر کلاسم کاغذ بردارد و خط خطی کند؛ جلسات بعد شده بود داوطلبِ جواب دادن پرسش ها و خواندن متن ها و بقیه فعالیت های کلاس. البته آن هم با همان مدل مخصوص خودش که به عنوان ویژگی منحصر به فردش پذیرفته بودم؛ تا الان هم کوچک ترین بی احترامی به خودم از او ندیدم.
سه.
یک کمی همه چیز شبیه قصه های پندآموز و کلید اسرار است، میدانم.
برای خودم هم باورش سخت است اما میبینم که حقیقت دارد؛
محبت اگر صادقانه باشد دو طرفه خواهد شد، شبیه یک بسته پستی میشود که رویش آدرس درست را نوشته ای و سپرده ای به پست پیشتاز، مستقیم میرسد به دل کسی که میخواهی. بدون آنکه حرف و التماس و نگاهی بخواهد در میان باشد.
حدیثی خواندم با این مضمون که میگفت: اگر میخواهی بدانی در دل رفیقت چقدر احترام و محبت و جایگاه داری، به دل خودت نگاه کن و ببین چقدر برای او محبت و احترام و قائلی القلب یهدی الی القلب و تمام!
خلاصه که رفقا! راز مهمی را که کشف نمودم با شما در میان گذاشتم میتوانید در همه زندگیتان اجرایش کنید و نتیجه اش را ببینید :)
+ الان باید روی دوست داشتن چند نفر دیگر هم کار کنم.
درباره این سایت